اندوه زن بودن!

کلیپ تصویری «بانوی آتش نشین» آریانا سعید را دیدم.چقدر ملموس بود،اشکم را در آورد.

به زن فکر می کنم. به زنها،زنهای مسلمان،زنهای سنتی،زنهای هندی،زنهای آمریکای جنوبی،زنهای ویتنامی،کانادایی،زنهای سرخ پوست،سیاه پوست،زردپوست،سفید پوست! به اندوه زن بودن فکر می کنم.

به زن فکر می کنم،به این همسر،به این خواهر،به این مادر،به این زن که هر جا می رود مایه سرافکندگی است،مایه شرمساری است،مایه آبروریزی است. 

اینجا بدترین جا برای زن بودن است!

...

دارم سعی ام را می کنم!

یکی از شعارهای من در زندگی اینست که نباید از کسی توقع داشته باشی،از هیچ کس. معتقدم هر چه توقعت از دیگران کمتر باشد کمتر رنج می بری اما گاهی فراموش می کنم .

گاهی از بعضی ها می رنجم،توقع زیادی ندارم همین که ناسپاس نباشند،همین که قدر بعضی کارها را بدانند،همین که کمی به دیگران هم فکر کنند اما آنها قدردان نیستند،به دیگران فکر نمی کنند و این مرا می رنجاند،ناراحت می کند،خشمگین می کند!

سعی می کنم به شعارم پایبند باشم،توقعم را کم کنم،به صفر برسانم تا کمتر ناراحت شوم،کمتر ضربه ببینم،بیشتر شاد باشم اما گاهی نمی شود!

دارم سعی ام را می کنم!

...

این یک نظر کاملا شخصی است!

آن وقتها که دانشجو بودم یک دوست خیلی مذهبی داشتم. یک روز نوشته ای را بر دیوار دیدم،خیلی قشنگ بود اما آخرش یک کلمه شهبد هم داشت. به دوستانم گفتم چقدر قشنگ نوشته،اگر آن کلمه شهید آخرش نباشد متنش خیلی عالیست. آن دوست مذهبی ام گفت همه زیبایی اش به همان کلمه شهید است. 

امروز جایی نوشته ای دیدم و کمی راجع به شهید و شهادت با خودم فکر کردم.هیچ وقت شهید و شهادت و این چیزها برایم مقدس نبوده اند و نیستند. اصولا هیچ چیزی برای من مقدس نیست. نمی دانم اما به تقدس هیچ چیزی اعتقاد ندارم،شاید چون به خیلی چیزها اعتقاد ندارم! کشته می شوی و می روی پی کارت! می میری و باز هم می روی پی کارت! خلاص!

...

فراموشی خوبست!

این وقتها ترجیح می دهم به جای یادداشت ها و مقاله های جدی و خبرهای مهم بروم و مجله های زرد را پیدا کنم و بخوانم. با عکس ها و خبرهای درپیت خودم را مشغول می کنم تا کمتر به فاجعه ای که در آن هستیم فکر کنم.

یک وقتی می افتم روی دور رمان خوانی و پشت سر هم دو سه تا رمان بلند را می خوانم. فیلم می بینم اما این روزها دوست دارم بیشتر فیلم های کمدی ببینم و کمتر خودم را درگیر غم و غصه و استرس و فشار روانی کنم. تلویزیون اصلا نگاه نمی کنم،نه اخبار،نه سریال،فقط گاهی پی ام سی و بعضی شبکه های موسیقی و کارتون.

با پسرم می نشینم و تام و جری می بینم،جیمبو و بعضی کارتونهای زمان کودکی خودم.

دوست دارم الکی الکی بروم بیرون و هی قدم بزنم،قدم بزنم،قدم بزنم. کمتر می خواهم حرف بزنم. فکر می کنم حرفهایم زیادی تکراری شده اند. هر چه می گویم انگار صد بار گفته ام و باز می گویم.

یک سایتی پیدا کرده ام،می روم عکس ها و نوشته های زرد می بینم و می خوانم. وقت می گذرانم فقط!

...


خبر آورده اند که پرنده فال فروش مرده است!

آن وقتها که کوچک بودم و تلفن نبود و آدمها برای احوال گیری از همدیگر به خانه های هم می رفتند،همیشه منتظر یک خبر جدید بودم. در خانه که نشسته بودم دوست داشتم یک نفر در بزند و بیاید و یک خبر جدید بدهد و آن خبر حتما خوش باشد.

نمی دانم آن وقتها فقط من آن حس را داشتم یا دیگران هم همیشه منتظر خط و خبری بودند.

حالا هم بعضی وقتها آن قدر بی مضمون و بی حوصله می شوم که دوست دارم تلفن زنگ بخورد،یک نفر یک خبر بهم بدهد. یک خبر خوش غافلگیرکننده،فرقی نمی کند غافلگیری اش چقدر باشد،کم یا زیاد.

انگار همیشه منتظر آن خبر هستم!

...