این روزها

این روزها روزهای عجیبی است. هر روز در فیس بوک می خوانم که برادری رفت. رفت سوریه،کشته شد و جنازه اش را آوردند. نوشته بودم که چرا باید این همه جوان بروند و جنازه هایشان بیاید. کسی آمده بود مرا نصیحت کرده بود که تو نمی فهمی آنها دارند از حریم حضرتشان دفاع می کنند ،برای آنها کشته شدن نیست،برای آنها شهادت در راه عشق است. و من گفته بودم از کجا معلوم که همه شان واقعا برای عشق رفته اند،شاید رفته اند و من نمی فهمم اما برای من مهم جای خالی این آدمهاست که شاید بودنشان بهتر از نبودنشان باشد اقلا برای مادرشان،برای خواهرشان،برای زن و بچه هایشان. باز هم می گویم شاید!


این روزها دوستانم دارند می روند. خداحافظی می کنند و پرواز می کنند و در جاهای محتلف پراکنده می شوند. من می مانم و یک دلتنگی لعنتی که هر روز دارد بزرگ تر می شود.


پ.ن: مدتها بود خیلی چیزها می خواستم بنویسم،اما همه اش بلاگ اسکای و همه بلاگ های دیگر بلاک بود و نمی توانستم بازشان کنم. حالا همه چیز پرید!

...