پل سرخ را دوست دارم!

پل سرخ برای ما یک چیز دیگر است.بستنی فروشی رضوی،رستوران ها،قدم زدن در پیاده رو،خانه دوستان و آشنایان،خانه فرهنگ. همه و همه را دوست دارم.

امروز بالاخره آنجا را هم دودآلود و خون آلود کردند. دلم گرفت. به گاری های میوه و سبزیجات سرک فکر می کنم،به کودکی که از آنجا تیر می شد،به شیشه های شکسته اتاق دوستانی که گفتند شیشه های اتاق شان خرد شده اما خوب است که خودشان آنجا نبوده اند،به زنانی که آمده بودند سبزی و نان و میوه بخرند،به کارگرانی که برای یک تکه نان هر روز آنجا جمع می شوند،به آنهایی که گفتند بخیر تیر شد و به کودکی که شنیده ام آنجا کشته شده!

پل سرخ برای ما یک چیز دیگر بود!

...

نمی دانم چرا دلم به حال بچه های آنها می سوزد!

دیشب در بی بی سی یک مستند دیدم درباره جاهای و قبایل محتلف آمازون. مردمی را دیدم که دور از تکنولوژی و مدرنیته و امثالهم در دل جنگل زندگی می کردند،لباس نداشتند،سر  وصورتشان را رنگ می کردند،از سیب زمینی که خودشان کاشته بودند و ماهی و گرازی که خودشان شکار کرده بودند می خوردند و برای هر کاری رقص مخصوص خود را اجرا می کردند.

کودکان شان را دیدم،زنانشان را،مردان پیر و جوانشان و باز یاد همان سوال همیشگی خودم افتادم.

از خیلی وقت پیش با خودم فکر می کردم کدام یکی بهتر است. در یک دنیای مدرن با تمام امکانات مدرن زندگی کنی،سواد داشته باشی،چند زبان بلد باشی،از همه چیز و همه جای دنیا خبر داشته باشی،با همه جور استرس و فشار دنیای مدرن روبرو باشی و بعد بمیری یا در یک جای دور و پرت زندگی کنی،همه فامیل و خویشان در یک جا جمع باشند،امکانات مدرن نباشد،به هیچ چیز دنیا فکر نکنی،فقط به محصولات و زمین و خانه ای که داری فکر کنی و شب را روز کنی و روز را شب کنی و بعد بمیری. 

نمی دانم!


امان از این ترکیدن ها!

دیروز ترکیدند،پریروز چند تایشان ترکیدند، دیروز و دیروزها هم ترکیدند و ترکیدند و ترکیدند. بغض های ما هم می ترکد،دست ها و پاها و سرها و خونها است که تیت و پرگ می شود هر طرف.

غصه ام می گیرد به این چیزها که فکر می کنم. به این خون که هر چه باد می شود کسی سیراب نمی شود،به ملی بس ها و خرها و بستنی فروشی های پیمان که حالا به هیچ کدام شان اعتباری نیست. شاید در هر کدام انفجاری نهفته باشد،به زنان چادری پوش،به هیچ چیز اعتباری نیست.

اینجا میدان جنگ است.

هنوز هم دلم می خواهد امیدوارم باشم.


کلمات افسار گسیخته!

این روزها عجیب کلمات در ذهنم می روند و می آیند. تند تند،پشت سرهم ، درهم و برهم. می خواهم داستان بنویسم،داستان کوتاه،داستانک! هر چه که شد.

وقتی می خوانم،می نویسم یا اگر ننویسم کلمات زیادی در ذهنم جابجا می شوند و این روزها از آن روزهاست که کلمات پشت سر هم پرتاب می شوند و هی با خودم تکرارشان می کنم ، بعدی،بعدی،بعدی! 

دارم سعی می کنم جمع و جورشان کنم،میخواهم بیاورمشان روی کاغذ.

دلم برای داستان نوشتن هایم تنگ شده،برای کمی شبیه شعر گفتن هایم! برای کلماتی که تند تند می آمدند و تند تند می نوشتم و همان یک بار نوشتن بود و کسانی که می گفتند بازنویسی کن و هیچ وقت بازنویسی نمی کردم.

...



مرگ را دیدم!

دوست دارم پیری ام را ببینم.، بزرگ شدن فرزندانم ،مدرسه رفتن،عروس و داماد شدن شان را. دوست دارم ببینم زندگی در دهه چهل و پنجاه چه مزه ای دارد،مادربزرگ شدن چه حسی دارد.

دوست دارم آرامش پیری را تجربه کنم،با نوه هایم سر و کله بزنم وخاطراتم را برای شان تعریف کنم!

دوست دارم نفس بکشم،زندگی کنم،از لحظه لحظه این زندگی استفاده کنم.

...