چقدر غرق شده ام!

بعضی وقتها فکر می کنم از متن جامعه دور مانده ام،از درد دیگران بی خبرم و نمی دانم مردم دارند چگونه زندگی می کنند.کسی نان ندارد،دختری را دارند زود شوهر می دهند،مادری را از دیدن فرزندش محروم کرده اند،زنی هر روز و هر شب کتک می خورد اما باز هم زن آن مرد است،مردم دارند خانه می سازند،موتر خریده اند و خوشحال اند. شوهری رفته دیاری دور تا کار کند و هر ماه برای زن و فرزندانش پول بفرستد.زنی که شوهرش معتاد و بیکار است سالی یک فرزند تحویل دنیا می دهد و باز منتظر دیگری است. مدتها بود این ها را ندیده بودم،نشنیده بودم. همیشه غرق در دنیای کوچک خودم بودم،دور و برمان قوم و خویشی نبود،همسایه ای نبود حتی،دو سه تا دوستی که خانه شان می رفتیم هم مثل خود ما بودند با دغدغه های مشترک!دیگر چیزی نبود،نمی دانستم،می شنیدم گاهی،در اخبار می خواندم اما ندیده بودم. مدتها شده بود که ندیده بودم.

چند وقت پیش با دوستی چت می کردم که دکترای حقوق دارد و در شهری بزرگ در همین کشور استاد دانشگاه است،می گفت می دانی ما هیچی از زندگی مردم نمی دانیم،ما مثلا فرهیختگان،دنیای مان با بقیه مردمان این کشور فرق می کند. راست می گوید. 

امروز به همه اینها فکر کردم و فکر کردم که چقدر دور شده ام و چقدر غرق شده ام. 

...

برو کار می کن ...

بالاخره دیروز بعد از چند ماه اضطراب و استرس و حرف و حدیث نامه اعمال مان را دادند دستمان که آی ملت نامه گرفته بروید و در جستجوی کاری دیگر باشید و دیگر روی این دفتر حساب نکنید. ما هم نامه اعمال را گرفتیم و بسی شادمان گشتیم که بالاخره تکلیفمان روشن شد که همانا بلاتکلیفی بهتر از نامه اعمال در دست چپ است. (قرار است دفتر ما کوچک تر شود و کارمندان دفتر هم باید کمتر گردد)

از آنجایی که آقای همسر کاری در پایتخت یافته و رحل اقامت در آنجا افکنده ما هم بر آن بودیم که این کار را رها کرده و به جستجوی کاری در پایتخت برآییم اما می بینیم که این کار خودش زودتر ما را رها نموده و بنابراین شوق ما برای یافتن کاری دیگر در پایتخت افزون گشت.

چند وقت پیش دوستی از من پرسید خوب مگر همه اش تو باید کار کنی؟ اگر کار نکنی چه می شود؟ من هم گفتم : نمی دانم والله تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده ام. 

امروز همکارم را که آقایی است با تجربه زیاد در این دفتر و او هم دیروز نامه خلاصی کار را گرفته بود دیدم،غمگین بود،ناراحت بود و ظاهرا از این ماجرا زیاد آشفته شده بود. سعی می کرد خود را دلداری بدهد و همه ش می گفت من از اول می دانستم که من حذف می شوم اما صورت ظاهر،سر درون را آشکار می کرد.برایش ناراحت شدم.

از حالا باید بگردم دنبال کاری دیگر در پایتخت،باشد که رستگار شوم!

...

کشتگان معشوق

امروز که رفته بودم صفحه فیس بوک برادرم،دیدم بیشتر پست های صفحه ای را لایک کرده که آی ملت بیاید از حریم حضرت زینب دفاع کنیم و شهید شویم و ... و همه شان عکس هایی بود از کسانی که از ایران و افغانستان و جاهای دیگر رفته اند سوریه و با مخالفین اسد جنگیده اند و کشته شده اند و حالا این بچه ها این کار آنها را می پسندند.

کاری به اعتقاد برادرم و امثال برادرم ندارم که طرفدار زینب و رقیه و سکینه و عاشورا و اینها هستند اما دوست ندارم این بچه ها کورکورانه این حرفهای مفت را قبول کنند که هر کس حضرت زینب را دوست داشت به عشق شهادت برای ائمه برود و با مخالفین اسد بجنگد و کشته شود.اینها نمی دانند پشت این تشویق به شهید شدن چه سیاست های کثیفی خوابیده و چقدر راحت دارند عزیزترین چیز خود و خانواده شان ،جان شان، را می دهند برای پیشبرد سیاست آنها. 

از این گذشته این شهید شدن و کشته شدن برای «چیزی» را درک نمی کنم. چرا باید این آدمها از ایران و افغانستان و چچن و روسیه بلند شوند و بروند سوریه و آنجا با آنها بجنگندند و کشته شوند و وجود خودشان را از کلی آدم بگیرند. واقعا درک نمی کنم!

...

شوهری دارم بهتر از برگ درخت،آب روان

پدرم آدمی است متین،باوقار،منطقی،مهربان،خوشرو،خوش اخلاق،اهل مطالعه،اهل ادبیات،دست و دلباز،با نگاهی متفاوت به دین و آموزه های دینی و خیلی چیزهای دیگر. همیشه ما را تشویق به درس خواندن و مطالعه خارج درسی می کرد،به روح و روان فرزندان خود اهمیت زیادی می داد و در خیلی موارد پیشتر از پدران هم دوره و همسن خود بود.

وقتی به سن ازدواج رسیده بودم و دوستانم از من می پرسیدند دوست داری با چه کسی ازدواج کنی همیشه می گفتم دوست دارم شوهر آینده ام یکی باشد مثل پدرم و می دانستم مثل پدرم کمتر یافت می شود. معیار خاصی برای ازدواج نداشتم و همین مثل پدرم بودن برایم بزرگترین معیار بود.

با شوهرم که آشنا شدم معیارهایم فرقی نکرد و حالا بعد از تقریبا شش سال زندگی مشترک هر روز می بینم که شوهرم هی دارد بیشتر شبیه پدرم می شود (همان خوی و خصلت های خوب و دوست داشتنی)  و البته بعضی جاها فرق دارد که طبیعی است بنا به سن و مقتضای زمان و مکان و ... که همان هم خیلی خوب و دوست داشتنی است. (خوشحالم که چنین معیاری داشته ام)

چند روز پیش می خواستم چیزی در مورد زنان و ظلمی که بهشان می شود در فیس بوک بنویسم. جملات من در فیس بوک معمولا خیلی کوتاه و مختصر است و توضیح اضافی نمی دهم. گفتم اگر این چیزها را بنویسم ملت فکر می کنند من با شوهرم مشکل دارم و حالا آمده ام آه و ناله ام را در فیس بوک سر داده ام تا هی ملت دلشان به حال من بسوزد و همدردی کنند و الخ. از خیرش گذشتم.

بعدا که فکر کردم دیدم آدم اگر هر مشکلی با خودش،با دیگران یا با جامعه داشته باشد همیشه مظنون اول در نظر دیگران شوهرت است و تو هر چه که بگویی اصلا اون بنده خدا کاری به این چیزها ندارد کمتر باور می کنند.دارم فکر می کنم چرا باید چنین باشد،چرا همیشه شوهر مظنون اول تمام مشکلات یک زن است حتی اگر نباشد. 

...


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز!

دختری برای اولین بار آمده بود خانه ما،قبلا در فیس بوک باهاش آشنا بودم،گاهی خیلی کم چت هم می کردیم. با چند نفر از همکارانش آمده بود،یک شبی بودند و رفتند. آن شب هم خیلی کم با هم حرف زدیم،بیشتر با دیگران که  هم سن و سالتر بود حرف می زد.

دوباره روابط مان مثل سابق،گاهی چت کوتاهی در فیس بوک و لایک و نظری کوتاه.دوستی ما همین قدر شد اما همان یک شب،دوستی او را با یکی دوتا از دختران خانواده به شدت صمیمی ساخت و کم کم دارند به نقطه اوج دوستی می رسند.

امروز کسی چیزی قصه کرد و من یاد این مطلب افتادم. به خودم فکر کردم و به این دوست شدن ها و صمیمی شدن ها. دیدم کلا آدم صمیمی ای نیستم. چند تا دوست صمیمی دارم،خلاص! همان ها هم از خیلی وقت پیش هستند. تازگیها هیچ دوست صمیمی ای پیدا نکرده ام،تلاشی هم نکرده ام. همان دوست های قدیم ام را دوست دارم،باهاشون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد حرف می زنم،درد دل می کنم،آنها حرف می زنند،درددل می کنند و همدیگر را دوست داریم،گاهی کمکی هم به هم می کنیم. 

به پروسه صمیمیت فکر کردم،پروسه صمیمیت ما سالها طول می کشید،با هم بودیم،با هم می گفتیم،ما هم می خندیدیم،با هم گریه می کردیم،با هم قدم می زدیم،با هم فیلم می دیدیم و این سالها،با هم بودن ها،این دوستی را به وجود می آورد.پروسه صمیمیت این روزها چهار تا اس ام اس و چت فیس بوک و تعریف از دوست پسرها و خواستگاران است و دو روز بعد با هم صمیمی می شوند.

نشستم با خودم تحلیل کردم،دیدم همین است. همین است که من تازگیها با کسی صمیمی نمی شوم. اهل اس ام اس بازی نیستم،اهل چت کردن در آن حد نیستم. خواستگار و دوست پسر هم ندارم تا بنشینم ازشان تعریف کنم.از شوهر و بچه ام هم که تعریف کنم همه از من بدشان می آید. اینست که در این پروسه مدرن صمیمیت جایی برای من نیست. 

...