چقدر فمنیست بودم و خودم نمی دانستم!!!

داشتم لینک های وبلاگم را رو به راه می کردم،وبلاگ هایی را که می خوانم و زیاد به شان سر می زنم را پشت سر هم ردیف کردم،یک هو دیدم در ضمیر ناخودآگاهم چقدر فمنیست بودم و نمی دانستم.

عاشق نوشته های متفاوت هستم.عاشق نوشته هایی هستم که یک جورایی خودِ من را می نویسند. عاشق زنهایی هستم که می نویسند و با خودشان رو راست هستند.

جبر جامعه

دختر همسایه ما سه ساله است و همیشه می بینم که شالی،روسری ای چیزی از مادرش را می گیرد و روی سرش می اندازد و با آن بیرون می رود.

پسرم چهار ساله است و با آنکه ما هیچ وقت صحبتی از حجاب نکرده ایم و به او ذهنیتی نداده ایم اما او فکر می کند که زنها باید در خیابان شال یا روسری بپوشند.

امروز داشتم فکر می کردم تمام این تفکرات از اجتماع ناشی می شود. وقتی دختر همسایه و پسرم می بیند که هر چه زن و دختر دور و برش است همه یک چیزی روی سرشان دارند در ذهن شان نهادینه می شود و دختر همسایه می خواهد هر چه زودتر آن را تقلید کند تا او هم مثل آنها شود. 

اعتقادی به حجاب ندارم اما جایی زندگی می کنم که خواسته یا ناخواسته باید حجاب داشت،هر چند سَرسَری!



دنیای من!

احساس می کنم به همه چیز بی تفاوت شده ام،هیچ چیز برایم مهم نیست. دایره ای خُرد دارم که فقط همان افراد و همان چیزها برایم اهمیت دارند ولاغیر. 

اعتقادم را به خیلی چیزها از دست داده ام.یک جورایی راحت هستم، نه غصه حسن را می خورم نه غصه حسین را. 


جایی زندگی می کنم که مرگ و زندگی کنار یکدیگر قدم می زنند و مرگ هر آن منتظر بهانه ای است که ما در آغوش بگیرد. 

نوشته هایم را تکه تکه می نویسم چون ذهنم تکه تکه است. تمرکز فکری ندارم. به همه چیز فکر می کنم و در عین حال به هیچ چیز فکر نمی کنم.همه چیز با هم می آیند،با هم می روند.



باز آمدم ...

بعد از مدتها دوری از وبلاگ و وبلاگ نویسی باز آمدم. مدتها بود دلم می خواست بنویسم اما امان،امان از این تنبلی!

دوست دارم از خیلی چیزها بنویسم، از خودم،دغدغه هایم،از آنچه که دائم در ذهنم می روند و می آیند،از زمین و زمان و هر آنچه می بینم،می شنوم،فکر می کنم و نمی توانم بگویم.