احساس می کنم به همه چیز بی تفاوت شده ام،هیچ چیز برایم مهم نیست. دایره ای خُرد دارم که فقط همان افراد و همان چیزها برایم اهمیت دارند ولاغیر.
اعتقادم را به خیلی چیزها از دست داده ام.یک جورایی راحت هستم، نه غصه حسن را می خورم نه غصه حسین را.
جایی زندگی می کنم که مرگ و زندگی کنار یکدیگر قدم می زنند و مرگ هر آن منتظر بهانه ای است که ما در آغوش بگیرد.
نوشته هایم را تکه تکه می نویسم چون ذهنم تکه تکه است. تمرکز فکری ندارم. به همه چیز فکر می کنم و در عین حال به هیچ چیز فکر نمی کنم.همه چیز با هم می آیند،با هم می روند.