فال قهوه

وبلاگ خانم شین را که خواندم،یاد ده سال پیش افتادم که مارال برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. مارال همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را دعوت کرد خانه شان،فکر می کردیم مارال از آن دخترهای پولدار هراتی بالاشهری است که خانه اش شبیه خانه های توی فیلم هاست. من و سه دوست با دو سه تا اتوبوس عوض کردن رفتیم و پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم. دم در خانه پیرمردی داشت روی گاری میوه هایش را پاک می کرد،ازش پرسیدم خانه خانم فلانی،گفت بله و صدا زد پسرش را که برو فلانی را صدا بزن که دوستانش آمده اند. پدرش بود.

مارال آمد و ما را برد اتاق خودش.خانه شان شبیه خانه ما در پایین شهر بود،همان قدر کوچک و همان قدر قدیمی!اتاق مارال، یک اتاق جمع و جور و قشنگ پر از نقاشی های مداد و زغال بود که من یکی خیلی خوشم آمد. نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و آهنگ گوش کردیم. مارال برایمان فال قهوه گرفت. این اولین و آخرین فال قهوه عمرم تا امروز بود. برایم دانه دانه توضیح داد که چه چیزهایی در فنجان می بیند و تفسیر می کرد و می خندیدیم. روز خوبی بود!

دختری که لباس های رنگی می پوشید و شعر می گفت و موهایش را رنگ می کرد خیلی بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم!

...


گم شده ایم!

توی ذهنم با خودم حرف می زنم،حرف می زنم،تند تند می نویسم اما همین که وبلاگ را باز می کنم و می خواهم بنویسم همه چیز از یادم می رود،رشته گپ گم می شود و بعد می بینم که هیچ چیز نیست و وبلاگ را می بندم.

این وبلاگ را که درست کردم با خودم گفتم حالا هر چه دوست داشته باشم می نویسم،از کسانی که بی دین بخوانندم خبری نیست،کسی که بخواهد تند تند با نوشته هایم قضاوتم کند نیست و اینجا خودم هستم با خودم، اما حالا می بینم باز هم خودم نیستم. نمی دانم چرا؟ آن خودی که دائم،تند تند با خودش حرف می زند،بحث می کند،استدلال می کند،دیوانگی می کند،از آن خود در این وبلاگ هم خبری نیست.

این خود سانسوری دست از سرم بر نمی دارد بس که قدیمی و محکم شده است.به قول سوده آدم فکر میکند گم شده است،خودش نیست.

باز هم تلاشم را می کنم همان حرفهایی که با خودم می زنم را کم کم بیاورم اینجا هم بنویسم. ببینم می شود یا نه؟!

...

باز هم که فقط زن ها درگیرند!

این روزها عکسی از نوه و نتیجه خمینی این سو و آن سو در اینترنت دست به دست می شود.با دیدن این عکس باز هم با خودم فکر کردم چرا باید کسی که فرزند،نوه یا نتیجه یا هر قوم و خویش یک آدم مهم است،باید مثل او فکر کند،مثل او لباس بپوشد یا اصلا مثل او باشد.

فرزند نوح می تواند مثل پدرش نباشد،می تواند عصیان کند،می تواندبر ضد پدرش حتی مبارزه کند و این ارزشمند است چون خودش راهش را انتخاب کرده است. 

چند سال پیش رفته بودیم قم دیدن مادر و دختر بابه مزاری. دخترش داشت برای کنکور آماده می شد. ازش پرسیدم دوست داری چه رشته ای بخوانی؟ گفت خودم معماری دوست دارم اما به م گفتند باید حقوق بخوانم.همان وقت با خودم گفتم چرا باید حقوق بخواند در حالیکه خودش معماری را دوست دارد. فقط چون فرزند آدمی است که خیلی ها دوستش دارند. شاید این دختر نخواهد مثل پدرش فکر کند،شاید بخواهد جور دیگری زندگی کند،شاید نخواهد مذهبی باشد،شاید نخواهد نامش همه جا و همه جا باشد،شاید دوست داشته باشد فارغ از نام پدر و برای خودش زندگی کند.

دختر فلان آدم مبارز و مذهبی دوست دارد بی حجاب باشد،مشروب بنوشد و همه آنها را در اینترنت جار بزند،همسر فلان آدم سیاسی  دوست دارد هر جور دلش می خواهد زندگی کند اما نمی توانند،نمی توانند چون برای نام آن آقایان مهم و مذهبی و سیاسی بد است!

نمی توانم با این مساله کنار بیایم!

...

امان از آن جعبه جادو!

آن وقتها که نوجوان بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم یک پای تمام سریال های تلویزیونی شبکه جمهوری اسلامی ایران بودم. زمان پخش تمام سریالها را می دانستم،تمام شخصیت ها را می شناختم و برای خودم کارشناسی بودم. بعدها که دانشگاه رفتم و بعدتر که آمدم افغانستان و دیگر از آن برق فراوان ایران خبری نبود دیگر کمتر تلویزیون می دیدم یا اصلا نمی دیدم.

با خودم فکر می کنم که تلویزیون برای بیننده ها چیزی ندارد جز موسیقی،سریال،موسیقی،سریال،اخبار و باز هم موسیقی،سریال. بیشتر وقت تلویزیون را Entertainment یا سرگرمی پر می کند و مردم فقط سرگرم هستند.بعضی وقتها فکر می کنم آیا ما فقط به سرگرمی احتیاج داریم؟ آیا این مردم فقط باید سریالهای ترکی و هندی و آمریکای جنوبی ببینند تا وقت شان پر شود؟

امروز داشتم با خودم فکر می کردم چرا من تلویزیون نمی بینم و دوست دارم دائم هارد دیسک پر از فیلمم را بگذارم جلویم و با لپ تاپ فیلم ببینم. شاید در تلویزیون ما انتخاب می شویم و دیگران برای ما تصمیم می گیرند که چه به خوردمان بدهند اما با هارد دیسک و  لپ تاپ،این خود ما هستیم که تصمیم می گیریم که چه به خورد خودمان بدهیم. این فقط یک شاید است!

...

من هم یک زن هستم!

امروز در فیس بوک پستی دیدم که خرافات درباره زنان را بررسی می کرد. من زیاد به این چیزها فکر کردم. به نتیجه خاصی هم نرسیدم فقط اینکه تمام ادیان،جوامع و همه چیز و همه چیز دست به دست هم داده اند تا همیشه زنها ده ها و صدها و هزار ها پله پایین تر از مرد ها باشند،حتی موارد بیولوژیکی و آناتومی بدن زنان،همیشه آنها را آسیب پذیرتر از مردان کرده است. 

همیشه زنان بیماریها و امراضی را می گیرند که مردان هیچ وقت دچار آنها نمی شوند دقیقا به دلایل آناتومی و بیولوژیکی.

زنان در بیشتر مذاهب و ادیان نقشی ندارند،همیشه سیاهی لشگرهایی هستند که در پس مردان روان هستند. زنان در مدیریت،رهبری و تمام سطوح بالا چندان جایی ندارند. این فقط به ما و جوامع سنتی و عقب مانده هم مربوط نمی شود،همیشه و همه جا زنها عقب تر هستند. 

بعضی وقتها فکر می کنم شاید قرار بوده همین جوری باشد،اصلا زن آفریده شده که نقش مکمل باشد!

...