برای من یک پنجره کافیست!

 همیشه دوست داشتم اتاقم،خانه ام،جایی که هستم پنجره داشته باشد،پنجره بزرگ باشد و رو به یک منظره زیبا باز شود.

کوچک که بودم در خانه های 60 ، 70 متری زندگی می کردیم با حیاطی بدون دار ودرخت و پنجره های معمولی و ...اما خوابگاه من را بد عادت کرد. طبقه دوم بودیم،پنجره ای داشتم برای خودم،هر روز صبح که ازخواب بیدار می شدم اولین کار باز کردن پنجره بود و کشیدن تمام هوای تمیز و تازه صبح داخل ریه ها. غروب که می شد کنار پنجره می ایستادم و زیبایی غروب را از لابلای برگ ها و شاخه های درخت های کنار پنجره می دیدم. عاشق پنجره ام بودم.

حالا در دفتری هستم که پنجره ام به بتون های سنگی باز می شود و کوههای قهوه ای کمرنگ و و بعد آسمانی که این روزها کمتر آبی و صاف است.

هنوز هم دوست دارم برای خودم اتاقی داشته باشم با پنجره های بزرگ که رو به یک منظره زیبا باز شود و من هر روز صبحم را با باز کردن پنجره و هوای تازه شروع کنم!

غوطه ور در ناامیدی

این روزها احساس ناامیدی شدیدی می کنم. به آینده این کشور فکر می کنم،به حرکات و فعالیت هایی که از طرف گروه ها و قشرهای مختلف انجام می شود می بینم،به سیل رفتن ها و پناهنده شدن ها فکر می کنم،به زنان،کودکان،ارتش،پلیس،دانشجو،دانش آموز ... و آه از نهادم بر می آید. 

به طرز عجیبی دلم برای همه می سوزد،برای خودم،برای فرزندم،برای شوهرم،برای دوستانم،برای تک تک آدمهایی که دارند اینجا زندگی می کنند. 

غمگینم!

خسته ام!

ناامیدم!