ذهن است دیگر،برای خودش می رود و می رود و می رود...

هر وقت به این جای آهنگ داریوش می رسم که می گوید : «یه روزی میاد که نمی دونیم چی هستیم ،یار کی بودیم و عشق کی بودیم و کی هستیم» یاد یک چیزی می افتم که چند سال پیش در یکی از وبلاگ ها خوانده بودم.

دکتری که تخصص آلزایمر داشت این بیماری را بیماری قرن خوانده بود و گفته بود آنقدر که باید،به این بیماری،پیشگیری و درمان آن توجه نمی شود. گفته بود «اینقدری که در شبکه های ماهواره ای تبلیغ سفت کننده سینه و بزرگ کننده آلت تناسلی مردان می شود در مورد این بیماری صحبت نمی شود و بنابراین ما در بیست سی سال آینده زنانی داریم با سینه های سفت و مردانی با آلت های تناسلی بزرگ که هیچ کدام یادشان نمی آیند اینها به چه دردی می خوردند.»

...


تا بسته شدن درهای بهشت چیزی نمانده است!

دیدگاه مردم نسبت به ماه رمضان و درهای رحمت و تضمین بهشت با چهار روز گشنه و تشنه ماندن،من را به یاد داستان «علویه خانم» صادق هدایت می اندازد. زنی که هر نوع فسق و فجور را در زندگی انجام داده، حالا می خواهد به زیارت برود تا همه بار گناهان خود را آنجا بیاندازد و پاک و پاکیزه برگردد سر جای اولش. نه فقط این زن که تمام همسفرانش برای همین دارند به زیارت می روند.

...


به برادرم فکر می کنم!

امروز نوشته یکی از دوستان فیس بوک را دیدم که برادرش به امید سرزمین های سبز رفته و قرار بوده که از یونان به اروپا برود و بعد دیگر هیچ خبری از او نرسیده. یک سال می شود که خانواده اش از او بی خبرند.

عکسش را دیدم،هنوز خیلی بچه است. به پدر و مادرش فکر می کنم،به خواهر و برادرش فکر می کنم، دلم ریش ریش می شود.

به بچه هایی فکر می کنم که خود را به آب زدند و حالا دیگر نیستند. به مردانی فکر می کنم که زنانشان تا هنوز منتظر خبری از آنها هستند. به زنانی فکر می کنم که کمتر از مردان بودند اما برای زندگی بهتر کودکان خود را به دندان گرفتند و از میان آبها عبور کردند. عبور کردند یا نکردند و همان جا در میان آبها ماندند.

سخت است امیدی به آینده این کشور نداشته باشی،برای نجات جان خودت،برای آینده فرزندانت،برای زندگی آرام و بدون جنگ،بدون صدای انفجار و انتحار بخواهی بروی و دیگر خبری از تو نیاید. 

...


یک آدم با اعصاب ضعیف!

آن وقتها که تازه تلویزیون رنگی خریده بودیم یک بازی را در تلویزیون بازی می کردیم،با کنترل تلویزیون خانه سازی می کردیم و باید تند تند جاهای خالی را پر می کردیم و نمی دانم طی چه فرآیندی می سوختیم. با برادران و خواهرم سر کنترل تلویزیون دعوا می کردیم تا هر کدام مان بیشتر بازی کنیم. من که کنترل را می گرفتم تند تند می سوختم. علاقه ای به بازی نداشتم اما می خواستم بازی کنم،هیچ تمرکزی نداشتم،هیچ انگیزه ای نداشتم فقط می خواستم بازی کنم و همه ش می سوختم. خواهرم می گفت خوب مگر مجبوری؟

این روزها دوست دارم با موبایل نوکیای ساده ام ماربازی کنم. تند تند می سوزم و باز از نو شروع می کنم. تمرکز نمی توانم اما دوست دارم بازی کنم. هی می سوزم و باز بازی میکنم. نمی دانم چرا اما این روزها عجیب به این بازی علاقه مند شده ام،بازی می کنم ،می سوزم و باز بازی می کنم! 

...

استدلال جالبی است!

همکارم می گوید چرا دخترها شماره تلفن درست توی برگه حاضری ترینینگ ها نمی نویسند،شاید آدم کار داشته باشد بخواهد زنگ بزند.

می گویم: بس که این فرهنگ مشکل دارد،این جامعه مشکل دارد.شماره نوشتن یک زن در هر کجا همان و مزاحم تلفنی همان.

می گوید: خوب شاید طرف مقبول باشد آدم بخواهد بعدا بهش زنگ بزند. اینقدر همه چیز را منفی نکنید.