با این قلب،دیدن این فیلم!

داشتم یک فیلم می دیدم. درباره یک شهر،درباره مردم یک شهر،اینکه چه جوری مثل برگ می ریزند توی خیابانها،گلوله در مغزشان شلیک می شود،کوه جنازه،آدمها،آدمهای گوشت و خون دار،آدمهای بی جان!

لحظه بدی ست لحظه ای که تفنگ به طرفت نشانه رفته و تو هر لحظه منتظری که شلیک بشود. چه حسی دارند آن آدمها.

یا اینکه نشسته ای داری بند کفشت را می بندی،همین که قد راست کردی مغزت تیت می شود،نشسته ای روی پله و قلبت سوراخ می شود،بر زمین می افتی. چه حسی داری آن لحظه!

دست هایم می لرزند.دلم دارد می لرزد. حالم به هم می خورد.بغضم می ترکد.

مازوخسیم دارم،دارم خودم را شکنجه می کنم.

...

دگر حوصله ای نیست!

آدم بی حوصله ای هستم. تازگی ها متن های طولانی جدی را نمی توانم بخوانم،حوصله ام سر می رود. دوست دارم زود بفهمم آخرش به کجا می رسد. با خودم می گویم اگر فیلمی را باید با لذت دید یا کتابی را با لذت خواند خودش باید آنقدر کشش داشته باشد تا خودش تو را تا آخر ببرد نه اینکه مجبور باشی و بخوانی و خمیازه بکشی و ببینی.

با خودم می گویم  شاید فیس بوک با کوتاه نویسی ها و کوتاه خوانی ها وبعضی وقتها سطحی نگری هایش  مرا به این حال و روز رسانده است ،شاید هم همان بی حوصلگی و تنبلی همیشگی است!

...

نخود نخود،هر که رود پی کار خود

در افغانستان یا اقلا شهری که من زندگی می کنم نخود هر آش بودن خصلت مشترک بیشتر فعالین اجتماعی اش است. بیشتر آدمهایی که در این زمینه می شناسم متخصص همه امور هستند و در بیشتر موارد اظهار نظر میکنند،توصیه میکنند،مشاوره می دهند و بعضی وقتها روی حرفهایشان،چه درست و چه نادرست،پافشاری میکنند.

از این نخود هر آش بودن بدم می آید. کم کم داشتم به ورطه اش سقوط  می کردم که خوشبختانه به دلایلی نشد.

...

دیوار نویسی های من

دیشب در رختخواب یک چیزهایی آمد توی ذهنم که می خواستم بنویسم اما حوصله نداشتم که بلند شوم بروم کاغذ قلمی پیدا کنم و بنویسم. موبایل نوکیای ساده ام دم دست بود،من هم شروع کردم به نوشتن در صفحه مسیج و بعد ذخیره کردم تا صبح که بیدار می شوم اقلا یادم مانده باشد موضوع چی بود. 

دوران دانشگاه در خوابگاه که بودم همیشه مدادی را می گذاشتم زیر سرم،چون همیشه چیزهایی شبیه شعر درست موقع خواب می آمدند توی ذهنم و من همان جا روی دیوار تند تند شروع می کردم به نوشتن. روزی که از آن اتاق و از خوابگاه می خواستم بیایم بیرون،کلی دیوار نویسی از خودم به جا گذاشته بودم که آیندگان می توانستند بفهمند چه جور موجودی در این اتاق و در این تخت می خوابیده و زندگی می کرده البته اگر رنگ مال ها قبل از آیندگان به اتاق نمی رسیدند.

...

این اعتیاد لعنتی!

دیروز فیلم «مرثیه ای برای یک رویا» را دیدم. درباره اعتیاد است،هر کسی به چیزی معتاد است،یکی به تلوزیون،یکی به مواد مخدر،یکی به عشق.

دوستی از کابل آمده بود خانه ما،می گفت همین لحظه اینترنت می خواهم،باید چیزی را برای کسی بفرستم. آخرین قطره های اینترنت سیم کارتم را دادم مصرف کرد تا از کار و زندگی عقب نماند. 

دیروز اینترنت موبایل نداشتم،نشستم فیلم دیدم،رفتم کمی پیاده روی کردم،تلفنم را هم نبردم.

دارم وسوسه می شوم کریدت اضافه کنم و دوباره اینترنت ماهانه را ثبت نام کنم تا خیالم راحت شود. 


پ.ن: دیشب داشتم به چیزی فکر می کردم،می خواستم امروز حتما در وبلاگ بنویسمش اما الان هر چه فکر کردم هیچ چیزش یادم نیامد.

...