شوهری دارم بهتر از برگ درخت،آب روان

پدرم آدمی است متین،باوقار،منطقی،مهربان،خوشرو،خوش اخلاق،اهل مطالعه،اهل ادبیات،دست و دلباز،با نگاهی متفاوت به دین و آموزه های دینی و خیلی چیزهای دیگر. همیشه ما را تشویق به درس خواندن و مطالعه خارج درسی می کرد،به روح و روان فرزندان خود اهمیت زیادی می داد و در خیلی موارد پیشتر از پدران هم دوره و همسن خود بود.

وقتی به سن ازدواج رسیده بودم و دوستانم از من می پرسیدند دوست داری با چه کسی ازدواج کنی همیشه می گفتم دوست دارم شوهر آینده ام یکی باشد مثل پدرم و می دانستم مثل پدرم کمتر یافت می شود. معیار خاصی برای ازدواج نداشتم و همین مثل پدرم بودن برایم بزرگترین معیار بود.

با شوهرم که آشنا شدم معیارهایم فرقی نکرد و حالا بعد از تقریبا شش سال زندگی مشترک هر روز می بینم که شوهرم هی دارد بیشتر شبیه پدرم می شود (همان خوی و خصلت های خوب و دوست داشتنی)  و البته بعضی جاها فرق دارد که طبیعی است بنا به سن و مقتضای زمان و مکان و ... که همان هم خیلی خوب و دوست داشتنی است. (خوشحالم که چنین معیاری داشته ام)

چند روز پیش می خواستم چیزی در مورد زنان و ظلمی که بهشان می شود در فیس بوک بنویسم. جملات من در فیس بوک معمولا خیلی کوتاه و مختصر است و توضیح اضافی نمی دهم. گفتم اگر این چیزها را بنویسم ملت فکر می کنند من با شوهرم مشکل دارم و حالا آمده ام آه و ناله ام را در فیس بوک سر داده ام تا هی ملت دلشان به حال من بسوزد و همدردی کنند و الخ. از خیرش گذشتم.

بعدا که فکر کردم دیدم آدم اگر هر مشکلی با خودش،با دیگران یا با جامعه داشته باشد همیشه مظنون اول در نظر دیگران شوهرت است و تو هر چه که بگویی اصلا اون بنده خدا کاری به این چیزها ندارد کمتر باور می کنند.دارم فکر می کنم چرا باید چنین باشد،چرا همیشه شوهر مظنون اول تمام مشکلات یک زن است حتی اگر نباشد. 

...


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز!

دختری برای اولین بار آمده بود خانه ما،قبلا در فیس بوک باهاش آشنا بودم،گاهی خیلی کم چت هم می کردیم. با چند نفر از همکارانش آمده بود،یک شبی بودند و رفتند. آن شب هم خیلی کم با هم حرف زدیم،بیشتر با دیگران که  هم سن و سالتر بود حرف می زد.

دوباره روابط مان مثل سابق،گاهی چت کوتاهی در فیس بوک و لایک و نظری کوتاه.دوستی ما همین قدر شد اما همان یک شب،دوستی او را با یکی دوتا از دختران خانواده به شدت صمیمی ساخت و کم کم دارند به نقطه اوج دوستی می رسند.

امروز کسی چیزی قصه کرد و من یاد این مطلب افتادم. به خودم فکر کردم و به این دوست شدن ها و صمیمی شدن ها. دیدم کلا آدم صمیمی ای نیستم. چند تا دوست صمیمی دارم،خلاص! همان ها هم از خیلی وقت پیش هستند. تازگیها هیچ دوست صمیمی ای پیدا نکرده ام،تلاشی هم نکرده ام. همان دوست های قدیم ام را دوست دارم،باهاشون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد حرف می زنم،درد دل می کنم،آنها حرف می زنند،درددل می کنند و همدیگر را دوست داریم،گاهی کمکی هم به هم می کنیم. 

به پروسه صمیمیت فکر کردم،پروسه صمیمیت ما سالها طول می کشید،با هم بودیم،با هم می گفتیم،ما هم می خندیدیم،با هم گریه می کردیم،با هم قدم می زدیم،با هم فیلم می دیدیم و این سالها،با هم بودن ها،این دوستی را به وجود می آورد.پروسه صمیمیت این روزها چهار تا اس ام اس و چت فیس بوک و تعریف از دوست پسرها و خواستگاران است و دو روز بعد با هم صمیمی می شوند.

نشستم با خودم تحلیل کردم،دیدم همین است. همین است که من تازگیها با کسی صمیمی نمی شوم. اهل اس ام اس بازی نیستم،اهل چت کردن در آن حد نیستم. خواستگار و دوست پسر هم ندارم تا بنشینم ازشان تعریف کنم.از شوهر و بچه ام هم که تعریف کنم همه از من بدشان می آید. اینست که در این پروسه مدرن صمیمیت جایی برای من نیست. 

...



فال قهوه

وبلاگ خانم شین را که خواندم،یاد ده سال پیش افتادم که مارال برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. مارال همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را دعوت کرد خانه شان،فکر می کردیم مارال از آن دخترهای پولدار هراتی بالاشهری است که خانه اش شبیه خانه های توی فیلم هاست. من و سه دوست با دو سه تا اتوبوس عوض کردن رفتیم و پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم. دم در خانه پیرمردی داشت روی گاری میوه هایش را پاک می کرد،ازش پرسیدم خانه خانم فلانی،گفت بله و صدا زد پسرش را که برو فلانی را صدا بزن که دوستانش آمده اند. پدرش بود.

مارال آمد و ما را برد اتاق خودش.خانه شان شبیه خانه ما در پایین شهر بود،همان قدر کوچک و همان قدر قدیمی!اتاق مارال، یک اتاق جمع و جور و قشنگ پر از نقاشی های مداد و زغال بود که من یکی خیلی خوشم آمد. نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و آهنگ گوش کردیم. مارال برایمان فال قهوه گرفت. این اولین و آخرین فال قهوه عمرم تا امروز بود. برایم دانه دانه توضیح داد که چه چیزهایی در فنجان می بیند و تفسیر می کرد و می خندیدیم. روز خوبی بود!

دختری که لباس های رنگی می پوشید و شعر می گفت و موهایش را رنگ می کرد خیلی بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم!

...


گم شده ایم!

توی ذهنم با خودم حرف می زنم،حرف می زنم،تند تند می نویسم اما همین که وبلاگ را باز می کنم و می خواهم بنویسم همه چیز از یادم می رود،رشته گپ گم می شود و بعد می بینم که هیچ چیز نیست و وبلاگ را می بندم.

این وبلاگ را که درست کردم با خودم گفتم حالا هر چه دوست داشته باشم می نویسم،از کسانی که بی دین بخوانندم خبری نیست،کسی که بخواهد تند تند با نوشته هایم قضاوتم کند نیست و اینجا خودم هستم با خودم، اما حالا می بینم باز هم خودم نیستم. نمی دانم چرا؟ آن خودی که دائم،تند تند با خودش حرف می زند،بحث می کند،استدلال می کند،دیوانگی می کند،از آن خود در این وبلاگ هم خبری نیست.

این خود سانسوری دست از سرم بر نمی دارد بس که قدیمی و محکم شده است.به قول سوده آدم فکر میکند گم شده است،خودش نیست.

باز هم تلاشم را می کنم همان حرفهایی که با خودم می زنم را کم کم بیاورم اینجا هم بنویسم. ببینم می شود یا نه؟!

...

باز هم که فقط زن ها درگیرند!

این روزها عکسی از نوه و نتیجه خمینی این سو و آن سو در اینترنت دست به دست می شود.با دیدن این عکس باز هم با خودم فکر کردم چرا باید کسی که فرزند،نوه یا نتیجه یا هر قوم و خویش یک آدم مهم است،باید مثل او فکر کند،مثل او لباس بپوشد یا اصلا مثل او باشد.

فرزند نوح می تواند مثل پدرش نباشد،می تواند عصیان کند،می تواندبر ضد پدرش حتی مبارزه کند و این ارزشمند است چون خودش راهش را انتخاب کرده است. 

چند سال پیش رفته بودیم قم دیدن مادر و دختر بابه مزاری. دخترش داشت برای کنکور آماده می شد. ازش پرسیدم دوست داری چه رشته ای بخوانی؟ گفت خودم معماری دوست دارم اما به م گفتند باید حقوق بخوانم.همان وقت با خودم گفتم چرا باید حقوق بخواند در حالیکه خودش معماری را دوست دارد. فقط چون فرزند آدمی است که خیلی ها دوستش دارند. شاید این دختر نخواهد مثل پدرش فکر کند،شاید بخواهد جور دیگری زندگی کند،شاید نخواهد مذهبی باشد،شاید نخواهد نامش همه جا و همه جا باشد،شاید دوست داشته باشد فارغ از نام پدر و برای خودش زندگی کند.

دختر فلان آدم مبارز و مذهبی دوست دارد بی حجاب باشد،مشروب بنوشد و همه آنها را در اینترنت جار بزند،همسر فلان آدم سیاسی  دوست دارد هر جور دلش می خواهد زندگی کند اما نمی توانند،نمی توانند چون برای نام آن آقایان مهم و مذهبی و سیاسی بد است!

نمی توانم با این مساله کنار بیایم!

...