داشتم یک فیلم می دیدم. درباره یک شهر،درباره مردم یک شهر،اینکه چه جوری مثل برگ می ریزند توی خیابانها،گلوله در مغزشان شلیک می شود،کوه جنازه،آدمها،آدمهای گوشت و خون دار،آدمهای بی جان!
لحظه بدی ست لحظه ای که تفنگ به طرفت نشانه رفته و تو هر لحظه منتظری که شلیک بشود. چه حسی دارند آن آدمها.
یا اینکه نشسته ای داری بند کفشت را می بندی،همین که قد راست کردی مغزت تیت می شود،نشسته ای روی پله و قلبت سوراخ می شود،بر زمین می افتی. چه حسی داری آن لحظه!
دست هایم می لرزند.دلم دارد می لرزد. حالم به هم می خورد.بغضم می ترکد.
مازوخسیم دارم،دارم خودم را شکنجه می کنم.
...
من که مدت هاست خودم را درگیر نمیکنم طافتش را ندارم. با تمام دردهای که همین طوری به قلب و روح ادم میرسد توان خواد اگاه دیدنش را ندارم.
باسلام ": علی مهرآیین هستم ازبامیان و یکی ازخوانندگان پروپافرص وبلاگ شما. امیدوارم موفق وموید باشید.
یک خواهش داشتم این که اگرامکان دارد آدرس وبلاگ من را که به تازگی درست کرده ام را درصفحه وبلاگتون لینک بدهید. تشکر
موفق باشید