برای من یک پنجره کافیست!

 همیشه دوست داشتم اتاقم،خانه ام،جایی که هستم پنجره داشته باشد،پنجره بزرگ باشد و رو به یک منظره زیبا باز شود.

کوچک که بودم در خانه های 60 ، 70 متری زندگی می کردیم با حیاطی بدون دار ودرخت و پنجره های معمولی و ...اما خوابگاه من را بد عادت کرد. طبقه دوم بودیم،پنجره ای داشتم برای خودم،هر روز صبح که ازخواب بیدار می شدم اولین کار باز کردن پنجره بود و کشیدن تمام هوای تمیز و تازه صبح داخل ریه ها. غروب که می شد کنار پنجره می ایستادم و زیبایی غروب را از لابلای برگ ها و شاخه های درخت های کنار پنجره می دیدم. عاشق پنجره ام بودم.

حالا در دفتری هستم که پنجره ام به بتون های سنگی باز می شود و کوههای قهوه ای کمرنگ و و بعد آسمانی که این روزها کمتر آبی و صاف است.

هنوز هم دوست دارم برای خودم اتاقی داشته باشم با پنجره های بزرگ که رو به یک منظره زیبا باز شود و من هر روز صبحم را با باز کردن پنجره و هوای تازه شروع کنم!

غوطه ور در ناامیدی

این روزها احساس ناامیدی شدیدی می کنم. به آینده این کشور فکر می کنم،به حرکات و فعالیت هایی که از طرف گروه ها و قشرهای مختلف انجام می شود می بینم،به سیل رفتن ها و پناهنده شدن ها فکر می کنم،به زنان،کودکان،ارتش،پلیس،دانشجو،دانش آموز ... و آه از نهادم بر می آید. 

به طرز عجیبی دلم برای همه می سوزد،برای خودم،برای فرزندم،برای شوهرم،برای دوستانم،برای تک تک آدمهایی که دارند اینجا زندگی می کنند. 

غمگینم!

خسته ام!

ناامیدم!




چقدر فمنیست بودم و خودم نمی دانستم!!!

داشتم لینک های وبلاگم را رو به راه می کردم،وبلاگ هایی را که می خوانم و زیاد به شان سر می زنم را پشت سر هم ردیف کردم،یک هو دیدم در ضمیر ناخودآگاهم چقدر فمنیست بودم و نمی دانستم.

عاشق نوشته های متفاوت هستم.عاشق نوشته هایی هستم که یک جورایی خودِ من را می نویسند. عاشق زنهایی هستم که می نویسند و با خودشان رو راست هستند.

جبر جامعه

دختر همسایه ما سه ساله است و همیشه می بینم که شالی،روسری ای چیزی از مادرش را می گیرد و روی سرش می اندازد و با آن بیرون می رود.

پسرم چهار ساله است و با آنکه ما هیچ وقت صحبتی از حجاب نکرده ایم و به او ذهنیتی نداده ایم اما او فکر می کند که زنها باید در خیابان شال یا روسری بپوشند.

امروز داشتم فکر می کردم تمام این تفکرات از اجتماع ناشی می شود. وقتی دختر همسایه و پسرم می بیند که هر چه زن و دختر دور و برش است همه یک چیزی روی سرشان دارند در ذهن شان نهادینه می شود و دختر همسایه می خواهد هر چه زودتر آن را تقلید کند تا او هم مثل آنها شود. 

اعتقادی به حجاب ندارم اما جایی زندگی می کنم که خواسته یا ناخواسته باید حجاب داشت،هر چند سَرسَری!



دنیای من!

احساس می کنم به همه چیز بی تفاوت شده ام،هیچ چیز برایم مهم نیست. دایره ای خُرد دارم که فقط همان افراد و همان چیزها برایم اهمیت دارند ولاغیر. 

اعتقادم را به خیلی چیزها از دست داده ام.یک جورایی راحت هستم، نه غصه حسن را می خورم نه غصه حسین را. 


جایی زندگی می کنم که مرگ و زندگی کنار یکدیگر قدم می زنند و مرگ هر آن منتظر بهانه ای است که ما در آغوش بگیرد. 

نوشته هایم را تکه تکه می نویسم چون ذهنم تکه تکه است. تمرکز فکری ندارم. به همه چیز فکر می کنم و در عین حال به هیچ چیز فکر نمی کنم.همه چیز با هم می آیند،با هم می روند.