آن وقتها که کوچک بودم و تلفن نبود و آدمها برای احوال گیری از همدیگر به خانه های هم می رفتند،همیشه منتظر یک خبر جدید بودم. در خانه که نشسته بودم دوست داشتم یک نفر در بزند و بیاید و یک خبر جدید بدهد و آن خبر حتما خوش باشد.
نمی دانم آن وقتها فقط من آن حس را داشتم یا دیگران هم همیشه منتظر خط و خبری بودند.
حالا هم بعضی وقتها آن قدر بی مضمون و بی حوصله می شوم که دوست دارم تلفن زنگ بخورد،یک نفر یک خبر بهم بدهد. یک خبر خوش غافلگیرکننده،فرقی نمی کند غافلگیری اش چقدر باشد،کم یا زیاد.
انگار همیشه منتظر آن خبر هستم!
...
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا!