-
پل سرخ را دوست دارم!
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 10:59
پل سرخ برای ما یک چیز دیگر است.بستنی فروشی رضوی،رستوران ها،قدم زدن در پیاده رو،خانه دوستان و آشنایان،خانه فرهنگ. همه و همه را دوست دارم. امروز بالاخره آنجا را هم دودآلود و خون آلود کردند. دلم گرفت. به گاری های میوه و سبزیجات سرک فکر می کنم،به کودکی که از آنجا تیر می شد،به شیشه های شکسته اتاق دوستانی که گفتند شیشه های...
-
نمی دانم چرا دلم به حال بچه های آنها می سوزد!
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 11:56
دیشب در بی بی سی یک مستند دیدم درباره جاهای و قبایل محتلف آمازون. مردمی را دیدم که دور از تکنولوژی و مدرنیته و امثالهم در دل جنگل زندگی می کردند،لباس نداشتند،سر وصورتشان را رنگ می کردند،از سیب زمینی که خودشان کاشته بودند و ماهی و گرازی که خودشان شکار کرده بودند می خوردند و برای هر کاری رقص مخصوص خود را اجرا می کردند....
-
امان از این ترکیدن ها!
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 10:42
دیروز ترکیدند،پریروز چند تایشان ترکیدند، دیروز و دیروزها هم ترکیدند و ترکیدند و ترکیدند. بغض های ما هم می ترکد،دست ها و پاها و سرها و خونها است که تیت و پرگ می شود هر طرف. غصه ام می گیرد به این چیزها که فکر می کنم. به این خون که هر چه باد می شود کسی سیراب نمی شود،به ملی بس ها و خرها و بستنی فروشی های پیمان که حالا به...
-
کلمات افسار گسیخته!
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 15:39
این روزها عجیب کلمات در ذهنم می روند و می آیند. تند تند،پشت سرهم ، درهم و برهم. می خواهم داستان بنویسم،داستان کوتاه،داستانک! هر چه که شد. وقتی می خوانم،می نویسم یا اگر ننویسم کلمات زیادی در ذهنم جابجا می شوند و این روزها از آن روزهاست که کلمات پشت سر هم پرتاب می شوند و هی با خودم تکرارشان می کنم ، بعدی،بعدی،بعدی! دارم...
-
مرگ را دیدم!
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 12:01
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دوست دارم پیری ام را ببینم.، بزرگ شدن فرزندانم ،مدرسه رفتن،عروس و داماد شدن شان را. دوست دارم ببینم زندگی در دهه چهل و پنجاه چه مزه ای دارد،مادربزرگ شدن چه حسی دارد. دوست دارم آرامش پیری را تجربه کنم،با نوه هایم سر و کله بزنم وخاطراتم را برای شان تعریف کنم! دوست دارم نفس...
-
برای من یک پنجره کافیست!
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 12:03
همیشه دوست داشتم اتاقم،خانه ام،جایی که هستم پنجره داشته باشد،پنجره بزرگ باشد و رو به یک منظره زیبا باز شود. کوچک که بودم در خانه های 60 ، 70 متری زندگی می کردیم با حیاطی بدون دار ودرخت و پنجره های معمولی و ...اما خوابگاه من را بد عادت کرد. طبقه دوم بودیم،پنجره ای داشتم برای خودم،هر روز صبح که ازخواب بیدار می شدم اولین...
-
غوطه ور در ناامیدی
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 21:13
این روزها احساس ناامیدی شدیدی می کنم. به آینده این کشور فکر می کنم،به حرکات و فعالیت هایی که از طرف گروه ها و قشرهای مختلف انجام می شود می بینم،به سیل رفتن ها و پناهنده شدن ها فکر می کنم،به زنان،کودکان،ارتش،پلیس،دانشجو،دانش آموز ... و آه از نهادم بر می آید. به طرز عجیبی دلم برای همه می سوزد،برای خودم،برای فرزندم،برای...
-
چقدر فمنیست بودم و خودم نمی دانستم!!!
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 09:11
داشتم لینک های وبلاگم را رو به راه می کردم،وبلاگ هایی را که می خوانم و زیاد به شان سر می زنم را پشت سر هم ردیف کردم،یک هو دیدم در ضمیر ناخودآگاهم چقدر فمنیست بودم و نمی دانستم. عاشق نوشته های متفاوت هستم.عاشق نوشته هایی هستم که یک جورایی خودِ من را می نویسند. عاشق زنهایی هستم که می نویسند و با خودشان رو راست هستند.
-
جبر جامعه
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 08:40
دختر همسایه ما سه ساله است و همیشه می بینم که شالی،روسری ای چیزی از مادرش را می گیرد و روی سرش می اندازد و با آن بیرون می رود. پسرم چهار ساله است و با آنکه ما هیچ وقت صحبتی از حجاب نکرده ایم و به او ذهنیتی نداده ایم اما او فکر می کند که زنها باید در خیابان شال یا روسری بپوشند. امروز داشتم فکر می کردم تمام این تفکرات...
-
دنیای من!
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 13:24
احساس می کنم به همه چیز بی تفاوت شده ام،هیچ چیز برایم مهم نیست. دایره ای خُرد دارم که فقط همان افراد و همان چیزها برایم اهمیت دارند ولاغیر. اعتقادم را به خیلی چیزها از دست داده ام.یک جورایی راحت هستم، نه غصه حسن را می خورم نه غصه حسین را. جایی زندگی می کنم که مرگ و زندگی کنار یکدیگر قدم می زنند و مرگ هر آن منتظر بهانه...
-
باز آمدم ...
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 21:36
بعد از مدتها دوری از وبلاگ و وبلاگ نویسی باز آمدم. مدتها بود دلم می خواست بنویسم اما امان،امان از این تنبلی! دوست دارم از خیلی چیزها بنویسم، از خودم،دغدغه هایم،از آنچه که دائم در ذهنم می روند و می آیند،از زمین و زمان و هر آنچه می بینم،می شنوم،فکر می کنم و نمی توانم بگویم.