این اعتیاد لعنتی!

دیروز فیلم «مرثیه ای برای یک رویا» را دیدم. درباره اعتیاد است،هر کسی به چیزی معتاد است،یکی به تلوزیون،یکی به مواد مخدر،یکی به عشق.

دوستی از کابل آمده بود خانه ما،می گفت همین لحظه اینترنت می خواهم،باید چیزی را برای کسی بفرستم. آخرین قطره های اینترنت سیم کارتم را دادم مصرف کرد تا از کار و زندگی عقب نماند. 

دیروز اینترنت موبایل نداشتم،نشستم فیلم دیدم،رفتم کمی پیاده روی کردم،تلفنم را هم نبردم.

دارم وسوسه می شوم کریدت اضافه کنم و دوباره اینترنت ماهانه را ثبت نام کنم تا خیالم راحت شود. 


پ.ن: دیشب داشتم به چیزی فکر می کردم،می خواستم امروز حتما در وبلاگ بنویسمش اما الان هر چه فکر کردم هیچ چیزش یادم نیامد.

...

ذهن است دیگر،برای خودش می رود و می رود و می رود...

هر وقت به این جای آهنگ داریوش می رسم که می گوید : «یه روزی میاد که نمی دونیم چی هستیم ،یار کی بودیم و عشق کی بودیم و کی هستیم» یاد یک چیزی می افتم که چند سال پیش در یکی از وبلاگ ها خوانده بودم.

دکتری که تخصص آلزایمر داشت این بیماری را بیماری قرن خوانده بود و گفته بود آنقدر که باید،به این بیماری،پیشگیری و درمان آن توجه نمی شود. گفته بود «اینقدری که در شبکه های ماهواره ای تبلیغ سفت کننده سینه و بزرگ کننده آلت تناسلی مردان می شود در مورد این بیماری صحبت نمی شود و بنابراین ما در بیست سی سال آینده زنانی داریم با سینه های سفت و مردانی با آلت های تناسلی بزرگ که هیچ کدام یادشان نمی آیند اینها به چه دردی می خوردند.»

...


تا بسته شدن درهای بهشت چیزی نمانده است!

دیدگاه مردم نسبت به ماه رمضان و درهای رحمت و تضمین بهشت با چهار روز گشنه و تشنه ماندن،من را به یاد داستان «علویه خانم» صادق هدایت می اندازد. زنی که هر نوع فسق و فجور را در زندگی انجام داده، حالا می خواهد به زیارت برود تا همه بار گناهان خود را آنجا بیاندازد و پاک و پاکیزه برگردد سر جای اولش. نه فقط این زن که تمام همسفرانش برای همین دارند به زیارت می روند.

...